ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
1984 [Nineteen Eighty-Four]. رمانی از جرج اورول (اسم مستعار: اریک آرتور بلر (1)، 1903-1950)، نویسنده انگلیسی، که در 1949 منتشر شد. لندن، پایتخت نخستین منطقه هوایی اوسئانیا (2)، در 1984؛ لندنی که همه جایش را خرابههای جنگلهای گذشته و ابنیه ویران و ساختمانهای کهنه پوشانده است و چهار بنای عظیم وزارتخانههای حقیقت، صلح، عشق و فراوانی بر آن سایه افکنده است. همهجا فقط تصویر مردی چهل و پنج ساله، سبیل کلفت، با خطوط سیمای چشمگیر و زیبا دیده میشود: «برادر ارشد»، رئیس عالی حزب، که انسان از هرطرف که با آن بنگرد نگاه خیره او را متوجه خود مییابد؛ همهجا پردههای تلویزیونی مراقب حرکات، بازتابها، و سیمای انساناند تا به پلیس افکار خبر دهند. سه شعار بر این دنیا حکمفرماست: «جنگ صلح است. آزادی بردگی است. جهل قدرت است.» وینستون اسمیت (3) سی و نه ساله خسته شده است.
او به «حزب خارجی» تعلق دارد و در وزارت حقیقت کار میکند. سرما،عدم رفاه، و تنهایی او را از پای درآورده است. چه میتواند بکند؟ طغیان کند، یادداشتهای خصوصیاش را بنویسد، افکار شخصی داشته باشد، باطناً رابطه خود را با مقررات انضباطی قطع کند؟ او چه میداند؟ هیچ، یا تقریباً هیچ. هیچکس از دوران پیش از انقلاب چیزی نمیداند، هیچ اثری از آن دوران باقی نیست. گذشته مرده است و آینده به تصور درنمیآید، و زمان حال نیز مطلقاً تحت نظارت حزب است. و این نظارت به خوبی وسیله نظارت بر گذشته و آینده را نیز در اختیارش قرار میدهد: حزبْ تاریخ را ثابت و تغییرناپذیر کرده است، زیرا مدام اسناد بایگانیها، کتابها، و روزنامهها را بازنویسی میکند تا به موجب اصل «تغییرپذیری گذشته» همیشه با اوضاع حاضر همخوانی داشته باشند. خود وینستون اسمیت هم در این بازنویسی همکاری دارد؛ ولی چگونه میتوان از تضادی که دیروز اصلاح شده است اطمینان داشت، در حالی که امروز کمترین نشان قابل بررسی از آن نمانده است؟ فقط زمان حاضر ابدی وجود دارد که در آن همیشه حق با حزب است؛ حزبی که افشاگری را تشویق، ودوستی و عشق را نفی میکند؛ حزبی که سرگرم ساختن زبانی جدید موسوم به «زبان نو» است که «ارتکاب جنایت از طریق فکر را به معنای واقع غیرممکن میکند، زیرا دیگر کلمهای برای بیان آن وجود ندارد». به این ترتیب، وزارت حقیقت به دروغ جنبه قانونی میدهد، وزارت صلح به جنگ میپردازد، وزارت عشق به کارهای پلیسی، و وزارت فراوانی نیز به جیره بندی. از طرفی، میان اوسئانیا و یکی از دو قدرت جهانی دیگر، یعنی اوراسیا (4) و استاسیا (5)، جنگ دائمی وجود دارد؛ جنگی که به سلطه حزب کمک میکند، زیرا به آن اجازه میدهد که نیروهای فردی را، با آزاد گذاشتن در ابراز کینه، بسیج کند و به مسیرهای دلخواه بکشاند. حریف گاهی به ناگهان عوض میشود، اما، به یاری تغییرپذیری گذشته، این حریف بیدرنگ دشمن موروثی میگردد.
وینستون اسمیت در نخستین دوران طغیان درصدد برمیآید به درون ساخت و کار دروغ رخنه کند، سپس با جولیا (6) مواجه میشود. حزبْ عشق را ممنوع میکند؛ به همین جهت عشق جولیا به اقدامی سیاسی مضاف بر لذت ناشی از تخلف بدل میشود. وقتی جولیا خود را تسلیم وینستون میکند، مرد او را میبیند که «با حرکت باشکوهی که گویی تمدنی را منسوخ میگرداند لباس از تن بیرون میآورد». طغیان مشترک این دو آنان را وامیدارد که بکوشند به یک جنبش مخفی «برادری» بپیوندد که الهامبخش و رهبر آن امانوئل گولدستاین (7)، یعنی همان خائنی است که حزب هرروز بر ضد او به انواع تهدیدها دست میزند. مدتهاست که او،براین (8)، یکی از کارکنان عالیمقام حزب داخلی که وینستون تمام دلمشغولیهای خود را در او نیز مییابد، او را به سوی خود میکشد. روزی ابراین،وینستون را در خفا فرامیخواند و ضمن تأیید وجود جنبش برادری، به او اعلام میدارد که از این پس او وجولیا عضو این جنبشاند، و به آنها چنین سفارش میکند: «باید عادت کنید که بدون کسب نتیجه و بدون امید زندگی کنید. مدتی کار خواهید کرد، دستگیر خواهید شد، اعتراف خواهید کرد، و خواهید مرد. اینها تنها نتایجی است که عایدتان خواهد شد.» به راستی هم دیری نمیگذرد که وینستون و جولیا دستگیر و از هم جدا میشوند. وینستون را هفتهها کتک میزنند و شکنجه میدهند و به صورت «شیء خاکستری رنگ و اسکلتوار» درمیآورند. او به تمام جنایتها اعتراف میکند،ولی واپسین پناهگاه، یعنی عشق خود به جولیا، را محفوظ میدارد. اینک او روی آلت شکنجهای به سر میبرد و کافی است به دسته آن فشار آورند تا دردی شدید و جانخراش به او وارد آورد و مردی که اداره این درد را در اختیار دارد و از آن برای بازآموزی او استفاده میکند همان او،براین است –او،براینی که وینستون ابداً احساس نمیکند خیانت کرده باشد، و همواره احساسی غریبی وینستون را به او پیوند میدهد؛ او،براینی که برایش توضیح میدهد: «ما فرد از آیینبرگشته را به سبب آنکه در برابر ما پایداری نشان میدهد از پای درنمیآوریم. او را تا وقتی که مقاومت به خرج میدهد هرگز از بین نمیبریم. ارشادش میکنیم، روح او را به چنگ میآوریم و به آن شکل دیگری میدهیم... او را، پیش از اینکه بکشیم، به یکی از افراد خودمان بدل میکنیم.» با وجود همه اینها، وینستون نمیپذیرد، ارشاد نمیشود. بالأخره او را به اتاق شماره 101 میبرند و این محلی است اختصاصیافته به اِعمال این اصل که «برای هر فرد چیزی وجود دارد که او نمیتواند تحمل کند، نمیتواند نظاره کند». و وینستون قادر نیست قفس پر از موشهای گرسنهای را ببیند که به یاری دستگاهی به شکل نقاب، روی صورتش گذاشته میشود تا موشها او را بخورند. او فریاد میزند: «این کار را با جولیا بکنید! با من نه!» از این پس، او درهمشکسته است. دیگر چیزی از او نمیخواهند، او را رها میکنند، و او آزاد است که به دلخواه خود در خیابانها بگردد. او حتی جولیا را هم ملاقات میکند، ولی آن دو بدون اشارهای به اعتراف به خیانت متقابلشان از هم جدا میشوند؛ دیگر هیچچیز نمیتواند آن دو را به هیجان بیاورد یا به هم پیوند دهد. سپس، شبی که وینستون بدون دقت به اخبار پیروزی گوش سپرده است، ناگهان احساس میکند که شکش به یقین شادمانه بدل میشود. میبیند که در راهرویی با سنگفرش سفید پیش میرود و نگهبان مسلح پشت سرش در حرکت است؛ احساس میکند گلولهای که آن همه در انتظارش به سر میبرد در پشت کلهاش فرو میرود. به چهره «برادر ارشد» مینگرد و محبت شدیدی وجودش را پر میکند: «نبرد به پایان رسیده بود. او بر خود پیروز شده بود. برادر ارشد را دوست میداشت.»
این رمان هجایی ضد توتالیتاریسم شاید گالیور (9) (سفرهای گالیور) روزگار ما باشد. این، در درجه اول، به سبب ادراک رمان است که به همین که انتقادی احساساتی و مختصر باشد اکتفا نمیکند، بل چیزی را که اساس اجتماع ماست ماهرانه مورد تمسخر قرار میدهد؛ زبان وتاریخ را؛ سپس به سبب درستی مفرط منطق گسترشها و ویژگیها، منطقی که به تخیل رمان قدرت هذیانآلود صورت جلسه واقعیتی چنان مطلق را میدهد که ارزش اسطورهای پیدا میکند.
قاسم صنعوی. فرهنگ آثار. سروش.
1.George Orwell (Eric Arthur Blair) 2.Oceania 3.Winston Smith
4.
Eurasia 5.Estasia 6.Julia 7.Emmanuel Goldstein 8.O’Brien 9.Gulliver
http://www.ketabnews.com/